♡♥واژه های خیس♡♥

♥♥♥اینجا همه چی در همه...سالی تاک دوووووستت داریییم!!!♡♡♡♡


 

اس ام اس تبریک تولد

 

جشن تو جشن تولد تمومه خوبياس

جشن تو شروع زيباى تمومه شادياس ...

 

    تولدت یه دنیااااااااااااا مباااااالک سالار جان 

 

اس ام اس تبریک تولد

 

دوست عزیز: تقارن بهار طبیعت را با شكفتن موجودیتت رو بهت شادباش میگم

امیدوارم روزگارت سبز باشه....

 

اس ام اس تبریک تولد

 

نوشته شده در جمعه 28 تير 1392برچسب:,ساعت 23:34 توسط ♡♥رفیقان بارانی پوش☆★|

از زندگی ، از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دلخسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
آه ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام . . .

نوشته شده در دو شنبه 17 تير 1392برچسب:"از زندگی , از این همه تکرار خسته ام""شعر عاشقانه""عرفانه",ساعت 2:44 توسط ♡♥رفیقان بارانی پوش☆★|



با یاد تو این ستاره ها رنگی بود

این دفتر خاطرات من سنگی بود

از درس کلاس عاشقی سهمم باز

یک زنگ فقط دوری و دلتنگی بود


 

نوشته شده در دو شنبه 17 تير 1392برچسب:"ستاره ها رنگی""شعر عاشقانه""عرفانه",ساعت 2:42 توسط ♡♥رفیقان بارانی پوش☆★|

http://upload.tehran98.com/img1/f7puakj34ysgukq99.jpg


گفتی به شرفم قسم که تنهایت نمیگذارم...
 
شرف ماند پیش من گرو ....

حال بگو بینم بی شرف

کنار او بی من خوش میگذرد!؟

نوشته شده در دو شنبه 17 تير 1392برچسب:" بی شرف!""شعر عاشقانه""عرفانه",ساعت 2:40 توسط ♡♥رفیقان بارانی پوش☆★|

نامه عاشقانه کوتاه و بسیار زیبای یک کودک 10 ساله حتما بخوانید!


به نام خدا

سلام پریسا چرا دیروز نیآمدی توی کوچه با من بازی کنی.پریسا من یک عروسک برای تو خریدم.به مامانم گفتم که میخواهم با پریسا عروسی کنم.اما مامانم میگوید تو هنوز کوچولو هستی و هروقت بزرگ شدی و رفتی دانشگاه با پریسا عروسی کن.ولی من هنوز کلاس سوم هستم.مامانم میگوید پریسا هم باید برود دانشگاه دکتر شود.اما داداش ناصر میگوید دخترها وقتی می روند دانشگاه با یک پسر دیگر دوست می شوند.پریسا تو هیچوقت نرو دانشگاه چون اگه بروی دانشگاه با یک پسر دیگر دوست می شوی.و دیگر من را دوست نداری من هم می روم سیگار می کشم و معتاد می شوم و میمیرم.

حقیقتی بیش نبود!

نوشته شده در دو شنبه 17 تير 1392برچسب:" حقیقتی بیش نبود!""شعر عاشقانه""عرفانه",ساعت 2:40 توسط ♡♥رفیقان بارانی پوش☆★|

::. شعر جدید مریم حیدرزاده برای عسل بدیعی .::

بخواب آروم  عسل بانو :: که بی تو ساکته اینجا

ولی راحت شدی انگار :: از این بی رحمی دنیا

بخواب آروم و بی غصه :: کی این دردو یادش میره

سکانس آخرت این نیست :: کسی جاتو نمیگیره

لالا لالا بخواب اما ::  روزای بی عسل سخته

با پرواز پر از دردت :: بهار از یادمون رفته

زمین ساکت،زمان آروم :: عسل تو آسمون خوابه

ستارش رفته از  امشب :: یه جای دیگه میتابه

مث پروانه ها  حالا :: دیگه آزاده آزادی

به خیلی آدما با عشق :: دوباره زندگی دادی

لالا لالا گلای سرخ :: گلای  یاس و بابونه

کی اینو باورش میشه :: که تو دیگه نیای خونه

تو قلبت میزنه اینجا :: تو عطرت اینجا پیچیده

تو اسم پاک و شیرینت :: صدای زندگی میده

نوشته شده در دو شنبه 17 تير 1392برچسب:"عسل بانو""شعر عاشقانه""عرفانه",ساعت 2:37 توسط ♡♥رفیقان بارانی پوش☆★|

نشستم درفراقت گریه كردم
زعشقت بی نهایت گریه كردم
تمام روز در فكر تو بودم
تمام شب برایت گریه كردم
میان كوچه های درد و غربت
... ... چو دیدم رد پایت گریه كردم
مبار ای آسمان دیگر تو امشب
كه من دیشب به جایت گریه كردم

نوشته شده در دو شنبه 17 تير 1392برچسب:"نشستم درفراقت گریه كردم ""شعر عاشقانه""عرفانه",ساعت 2:35 توسط ♡♥رفیقان بارانی پوش☆★|




وقتی دوستی ومحبت
صادقانه باشد
دوری هیچ وقت
نمی تواند عامل
فراموشی شود
حتی اگر این دوری
همیشگی باشد . . .♥

 

نوشته شده در دو شنبه 17 تير 1392برچسب:"دوستی و محبت ""شعر عاشقانه""عرفانه",ساعت 2:34 توسط ♡♥رفیقان بارانی پوش☆★|

باز باران....!
باز باران
باز باران
بی ترانه
بی صدای ِعاشقانه
می خورد بر بام ِ خانه
قطره قطره ... دانه دانه
باز هم بال پرستو، خیس ِ آب ِ ناودانه
باز هم یك تنگ خالی، ماهی ِ تشنه لبانه
باز، سفره خالی است از، بوی ِعطر ِ رازیانه
حسرت ِ نان ِبرشته، دستهای ِكودكانه
باز رفتن بی بهانه ، بی دلیلی شاعرانه
بستن ِ بار ِ مسافر، یك سفر تا بی نشانه
باز هم قلبی شكسته، اشكهایی بس روانه
خم شدن زیر عذاب ِ یك گناه ِ معصومانه
باز یك عشق دروغین، بوسه های ِ ظاهرانه
باز هم تنهای ِتنها، دختر ِ پاك ِزمانه
باز یك شوق ِ لبالب، شوق ِ مرگی جاودانه
باز مرگی بی بهانه
باز باران...بی ترانه

 

نوشته شده در دو شنبه 17 تير 1392برچسب:" باران,""شعر عاشقانه""عرفانه",ساعت 2:27 توسط ♡♥رفیقان بارانی پوش☆★|

 

دَمــَــش گـــَــرم ...

بـــاران را مــےگـــویـــــَــم

بـــه شـــانـــه ام زد وگــُـفــــت : خــَـســتـــه شُــــدے.. امــــروز را تــُــو اســـتـــراحــَـت کـــُـن...

مـَــن بـــه جــــایـــَـت مـــے بـــارَم...


عکس در حال بارگذاری است. لطفا چند لحظه صبر کنید.

 
نوشته شده در چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:دَمــَــش گـــَــرم ,,شعر عاشقانه,عرفانه,ساعت 18:51 توسط ♡♥رفیقان بارانی پوش☆★|

هـمیــــ ــــشهـــ در سختیــــــ هــــ ــــا بهــــ خودمـــــــ

میگفتمـــــــ :اینــــ نیــــ ــــز بگــذرد

هـــنوز هـــــ ـــــمـــــ میگویمـــــ

امـــ ـــــا ... حــــ ــــــالــــــ میدانمـــــ

آنچهـــــ میگـ ــذرد عــــمــــ ــر منــــ استــــــ

نهــــ سـخــــ ــــتیـــــ هـــ ــــا ...


 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری چهارم www.pichak.net كلیك كنید

نوشته شده در چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:هـمیــــ ــــشهـــ در سختیــــــ هــــ ــــا بهــــ خودمـــــــ,شعر عاشقانه,عرفانه,ساعت 18:50 توسط ♡♥رفیقان بارانی پوش☆★|

 


خنده دار است نه ...؟؟!

که تو

هی مرا دور بزنـــی


و مـــــن

دلم را خــــوش کنـــم

به این که

در محاصره ی تواَم ...!

نوشته شده در چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب: خنده دار است نه ,,,؟؟! ,شعر عاشقانه,عرفانه,ساعت 18:49 توسط ♡♥رفیقان بارانی پوش☆★|

.:: تنهایی عاشق ::.

 

سرم را روی شانه ات بگذار

تا همه بدانند

"همه چیز"

زیر سر من است...

نوشته شده در چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:سرم را روی شانه ات بگذار,شعر عاشقانه,عرفانه,ساعت 18:46 توسط ♡♥رفیقان بارانی پوش☆★|

 

 

آنقدر مرا از رفتنت نترسان

قرار نیست همیشه بمانیم

روزی همه رفتنی اند

ماندن به پای کسی معرفت می خواهد، نه بهانه

حالا می گویم،بلند می گویم

رفتی ،به درک!

لیاقت ماندن نداشتی

نوشته شده در چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:آنقدر مرا از رفتنت نترسان ,شعر عاشقانه,عرفانه,ساعت 18:45 توسط ♡♥رفیقان بارانی پوش☆★|

 

چه فرقی دارد؟؟؟

پُشت میله ها باشی یا در خیابانهای شهر در حال قدم زدن

وقتی که آرزوهایت

در حبس باشند !


نوشته شده در چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:چه فرقی دارد؟؟؟,شعر عاشقانه,عرفانه,ساعت 18:42 توسط ♡♥رفیقان بارانی پوش☆★|

کـوتـاه مـی گـویـم دوسـتت دارم اما
از دوست داشـتـنـت کـوتـاه نـمـی آیم . . .

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

صفای دلت را به رخ آسمان میکشم تا به زیبایی مهتابش ننازد . .

 

♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥

جزئیات ِ چشمهایت . . .
کلیات ِ زندگی ِ من است !

نوشته شده در چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:عاشقانه,شعر عاشقانه,عرفانه,ساعت 2:7 توسط ♡♥رفیقان بارانی پوش☆★|

 

عشق آدم را داغ می کند و دوست داشتن آدم را پخته می کند
هر داغی یک روز سرد می شود ، ولی هیچ پخته ای دیگر خام نمی شود . . .

دوستت دارم . . .

نوشته شده در چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب: عاشقانه,شعر عاشقانه,عرفانه,ساعت 2:6 توسط ♡♥رفیقان بارانی پوش☆★|


جلوتر نیا!

خاکستر می شوی.

اینجا دلی را سوزانده اند...

نوشته شده در چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب: مسیج عاشقانه,شعر عاشقانه,عرفانه,ساعت 2:2 توسط ♡♥رفیقان بارانی پوش☆★|

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: 
مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه
داد، بعد لبخندی زد و گفت: 
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان
جایزه برداری.
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای
برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت
شکلاتهاتو بردار"
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید: 
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟ 
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
--------------
پی‌نوشت: 
 
داشتم فکر میکردم حواسمون به‌اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و
مطمئن باشیم که
مشت خدا از مشت ما بزرگتره
نوشته شده در چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:داستان بسیار زیبای مشت خدا,شعر عاشقانه,عرفانه,ساعت 1:30 توسط ♡♥رفیقان بارانی پوش☆★|

دختر و پیرمرد
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
-
غمگینی؟
-
نه .
-
مطمئنی ؟
-
نه .
-
چرا گریه می کنی ؟
-
دوستام منو دوست ندارن .
-
چرا ؟
-
جون قشنگ نیستم .
-
قبلا اینو به تو گفتن ؟
-
نه .
-
ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
-
راست می گی ؟
-
از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

نوشته شده در چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:"داستان کوتاه عاشقانه ""شعر عاشقانه""عرفانه",ساعت 1:9 توسط ♡♥رفیقان بارانی پوش☆★|